چهارشنبه 92/6/13 — azadnagar -
نظر
قهوه چی نامه
شاعر شهرام شکیبا
الهی به چای و به قلیان قسم
به این حلقه و بزم رندان قسم
به این قهوه خانه که جای صفاست
حسابش ز دیگر مکانها سواست
به خاگینه، املت، به دیزی قسم
به انواع و اقسام تیزی قسم
به انگشتری با نگین درشت
که گویی به انگشت رفته است مشت
به آن چای پر رنگ اعلا قسم
به کشکول درویش مولا قسم
به قلیان خوانسار و کاشان قسم
به مردان کار و صفاشان قسم
به گچ کار و لوله کش و جوشکار
به صبحانه خوردن به جای ناهار
به نان و پنیر و مربا قسم
به غمهای آن مرد بنّا قسم
به «مه-دود» خیلی غلیظ فضا
به بوی پیاز و به بوی غذا
به آن عکس مرحوم تختی قسم
به آن ناشناس در آن عکس هم
به آن عکسهایی که صاحب دکان
همیشه جوان است در قاب شان
به ابیات سست و به خط های بد
پر از عیب وزن و غلط های بد
به آن عکس حین علامت کشی
به قاب طلسم پر از خط کشی
به انواع تسبیح و چاقو قسم
به معتاد چرک دماغو قسم
به آن جعبه آیینه رنگ رنگ
به سرخی چشم از بخارات بنگ
به آرامش نشئه پیرمرد
که گویا زده پنج، شش بسته گرد
به این چرت مرغوب و حالات او
به اعماق فهم و کمالات او
به چای پیاپی ، به قند زیاد
به جاساز و مامور کشف مواد
به آن پیرمردی که از ره رسید
به در خورد چون شیشه اش را ندید
به ساز عجیبی که در مشت اوست
به قوز نجیبی که در پشت اوست
به آن ساز ناساز یک تار او
به شان و اهمیت و کار او
به مضراب سنگین سازش قسم
که وزنش بود نهصد و ده گرم
به آن ساز کج – معوج غیر صاف
زده پنبه صد هزاران لحاف
به آن قهوه چی و صفای دلش
به آن لنگ بر روی شانه ولش
به دستان تر دست این کاردان
که در دست دارد چهل استکان
به آن پیر ساده دل گیوه ای
به قلیان بیهوده میوه ای
الهی، به اینها که گفتم قسم
به این طُرفه دُرها که گفتم قسم
مدد کن که این رند بی دست و پا
نگردد اقلا به تهران گدا
مدد کن اقلا که یک مشتری
که دارد عزیز دلی بستری
بیاید پی مشکلش پیش من
غنی سازد این جیب درویش من
مرا با بسی ناز و عزت برد
یکی از دو کلیه ام را خرد
مرا مشکلی هست، حلش محال
پس آن به که اینجا کنم عشق و حال
خورم چند چای پیاپی ، سپس
پرانم ز اطراف قندان مگس
بده قهوه چی چای با حال را
که کوتاه سازم بدان قال را
بده چای، دفع ملالی کنیم
که با دوستان عشق و حالی کنیم
بده چای، تا ساز گردد سخن
بده چای پر رنگ لطفا به من
بده چای، حالم دگرگون شده
دلم از زمین و زمان خون شده
بده چای، حالی اساسی کنیم
که فی الفور، بحث سیاسی کنیم
بده چای ، عالم شده کاسه لیس
به روباه پیر جهان، انگلیس
بده چای، از دست کاخ سفید
جهان لحظه ای رنگ راحت ندید
بده چای با سطل امشب، که من
اسیر غم و دردم، ای هموطن!
نده چای دیگر، که خونم مباح
شد از بس که رتم سوی مستراح
نده چای، مثّانه ام منفجر
شد و خورد شلوار این بنده جر
نده چای، من رفتم امشب دگر
ندارم امیدی که بینم سحر
نده چای دیگر، که رفتم ز هوش
از این پس من و جمع پیژامه پوش
از این پس، پسِ بی خیالی روم
به دنبال شورای عالی روم
در آن جمع، چای است چیزی دگر
گل انداخته بحث، شب تا سحر
در آن جمع، چایی سناتوری است
نه زین چایهایی که در قوری است
اگر نیست رستم، ولی گرز هست
فرامرز نبود، فریبرز هست
فروزان تر از آتش موبدان
همیشه یکی آتش است آن میان
اگر جمع شان اندک و کوچک است
افلاطون در آن بین، چون کودک است
همه حرفهاشان پر از حکمت است
سر سفره هاشان پر از نعمت است
در آنجا همه اهل فضل اند و من
پس آن به که باشم در آن انجمن
....
برچسب ها :
چرت و پرت ,